سلام خوبین خوشین سلامتین

اقا من اومدم دوباره با پارت جدید ادم برفی می اید دوباره بگم این رمان خودم نیست ولی چون بنظرم قشنگ بود گفتم برای شما هم بنویسم

موهایم فردارقهوه ای پررنگ است چشم های قهوه ای دارم. قد بلند و ورزشکار هستم زمانی بهترین بازیکن تیم بسکتبالم ل در شیکاگو بودم .
من خیلی دوست دارم که حرف بزنم و بی نهایت رقص و آواز را دوست دارم .ولی خالی گرتا توانایی این را دارد که یک روز تمام تقریبا هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد . من دوستش دارم ولی او خیلی ساکت و جدی است... بعضی وقت ها آرزو می کنم یک خرده بیشتر حرف بزند.
پیش خودم ،با دلی گرفته فکر کردم من اینجا یک نفر لازم دارم تا با او حرف بزنم .همین دیروز از شیکاگو راه افتادیم ولی امروز دلم برای دوستانم تنگ شده.
از خودم پرسیدم چطور می توانم که این خراب شده دم قطب شمال رفیقی پیدا کنم.به خاله ام کمک کردم تا وسایل را از ماشین  پایین بیاور .زیر پاشنه پوتین ام برف یخ زد قرچ قرچ صدا  میداد با دلخوری به کوه های پر برف نگاه کردم .برف،برف، بر همه جا پر برف بود. نمی توانستم ببینم کجا  کوه تمام و کجا ابر شروع می شود.
خانه های مکعب مانند ده نقلی در طول خیابان، به نظر مصنوعی می آمدند. بیشتر شبیه تکه هایی از  بیسکویت بودند.انگار به یک سرزمین افسانه ای آمده باشم .
با این تفاوت که متاسفانه این قصه ،نبود بلکه زندگی واقعی من بود.
کاملا زندگی کاملا دیوانه وار من .
آخه چرا باید بده این دهکده کوچک سردرو یخی کوهپایه ای می آمدیم ؟خاله  گرتا زیاد کمکم نکرد .زیر لب فقط گفت :«دیگر وقت یک تغییر و تحول  است . وقت هست که به یک جای دیگر برویم .»مشکل بود بتوانمش از این از او حرف دربیاورم. می دانستم که مامان و او توی دهکده ای مثل این بزرگ شده بودند. چه دلیلی برای آمدنمان به اینجا داشتیم ؟چرا باید مدرسه و تماما دوستانم را ترک کنم؟ 
شرپیا.

جکی👇🏻

اصلا به خالش نرفته

بچه‌ها ۳ تا لایک کنید تا عکس مادرشم بزارم فعلا👋🏻😘